معنی پشته بلندی

حل جدول

واژه پیشنهادی

پشته و بلندی

تپه، تل، حدب، رش، کتل، کوهپایه، گردنه، نجدربو ، ربوه

تعبیر خواب

پشته

پشته دیدن درخواب بر چهار وجه است. اول: بلندی. دوم: مال. سوم: قوت. چهارم: تنومندی. - امام جعفر صادق علیه السلام

اگر دید که در پشته زمین هامون نشسته بود، یا بر پشته کوهی، دلیل است بر مردی بزرگوار، که شرف و منزلت یابد و شرف و منزلت وی به قدر فراخی آن زمین بود که پیرامون کوه است. اگر بیند بر سر آن پشته ایستاده بود، دلیل است که به نزدیک مردی بزرگ شود و از وی مال و حرمت یابد. اگر بیند آن پشته ملک و موضع او است، دلیل که مردی بزرگ او را قهر کند و نعمت و مال او بستاند و به جای او مقیم شود. اگر بیند بعضی از آن پشته ملک اوست، دلیل که به قدر آن، نعمت و مردی بزرگوار بی حرمت گردد و مضرت بیند. اگر بیند بر آن پشته به دشواری و زحمت بالا همی رفت، دلیل که غم و اندوه بدو رسد. - محمد بن سیرین

فرهنگ عمید

بلندی

بلند بودن: بلندی دیوار،
بلند و دراز شدن،
شدت: بلندی صدا،
[مجاز] ارزش، اهمیت: بلندی مقام،
[مجاز] خوبی، همراهی: بلندی بخت،
دراز و طولانی بودن: بلندی شب،
(اسم) مکان مرتفع: بلندی‌های البرز،
طول، ارتفاع: قد درخت به بلندی چهارمترمی‌رسید،
[قدیمی] بالاترین قسمت چیزی، اوج،

لغت نامه دهخدا

پشته

پشته. [پ ُ ت َ / ت ِ] (اِ مرکب) مقداری که با پشت توان برداشت. هر چیز که بر پشت گیرند از هیمه و جز آن. کوله. کوله بار. بار:
شب زمستان بود کپی سرد یافت
کرمک شب تاب ناگاهی بتافت
کپیان آتش همی پنداشتند
پشته ٔ هیزم بدو برداشتند.
رودکی (از کلیله و دمنه).
روز دگر آنگهی بناوه و پشته
در بن چرختشان بمالد حمال.
منوچهری.
بیرون آمدند هر یکی پشته ٔ نی بگردن برنهاده و اندر هر پشته ازآن شمشیری مجرد... ایشان همچنان اندرشدند با آن پشته ها. (تاریخ سیستان).
دسته ٔ گل گر ترا دهد تو چنان دانک
دسته ٔ گل نیست آن که پشته خاراست.
ناصرخسرو.
بر بناگوشی که رنگ او بچشم عاشقان
دسته دسته گل نمودی پشته پشته خار شد.
سوزنی.
گفت بلی روزی چهل شتر قربان کرده بودم... بگوشه ٔ صحرائی برون رفتم و خارکنی را دیدم پشته ٔ خار فراهم آورده. (گلستان). چون بشهر رسیدند کودکی را دیدند پشته ٔ هیزم آنجا نهاده وی را مشاهده کردند. (قصص الانبیاء ص 179). || ارتفاعی نه بس بلند از زمین. بلندی. تل ّ. (حبیش تفلیسی). زمین بلند. تپه. توده. نجد. ربو. (منتهی الارب). ربوه. رابیه. رباوه. رباه. حَودَله. حَجب. عَقبه. هضبه. اکمه. تلعه. ثنیه. ظَرب. یَفَع. یفاع. زَمَعه. ذریحه. کلندی. کلد. قارَه. قَرز. عفازه. صَوعه. دفدفه. دف ّ. قُتائده. فرق. فرط. بنجه. (منتهی الارب). جرداحه. جرداح:
از کوه تابکوه بنفشه ست و شنبلید
از پشته تا به پشته سمن زار و لاله زار.
فرخی.
چنان شد ز ایرانیان روی دشت
ز کشته بهر سوی چون پشته گشت
همه دشت پای و سر و کشته بود
ز کشته بهر سوی در پشته بود.
فردوسی.
بکشتند چندان ز توران سپاه
که از کشته شد پشته تا چرخ ماه.
فردوسی.
بسی دیو در دست او کشته گشت
ز کشته بسی دشت چون پشته گشت.
فردوسی.
چو پشته گشته از آن کشته پیش روی امیر
فراخ دشتی چون روی آینه هموار.
فرخی.
اینک همی رود که به هر قلعه برکند
از کشته پشته پشته و زاتش علم علم.
فرخی.
آهو از پشته بدشت آید و ایمن بچرد
چون کسی کو را باشد نظر میر پناه.
فرخی.
یکی پشته سازید پهن و بلند
پس از باد پر آتش اندر فکند.
اسدی (ایضاً ص 120).
رهی سخت دشخوار ششماهه بیش
همه کوه و دریا و پشته است پیش.
اسدی (ایضاً ص 204).
بهر سو در آن دشت کین تاختی
ز کشته همی پشته ها ساختی.
اسدی (ایضاً ص 82).
بر سر آن پشته حصاری ساختند. (مجمل التواریخ والقصص).
راهی چون پشته پشته سنگ و درآن راه
سینه ٔ بازان بنعل گشته مصور.
مسعودسعد.
تن نازک مثال نی کردم
تا چنین پشته زیر پی کردم.
سنائی (سیرالعباد).
عمل شمس همی باید و تأثیر فلک
ورنه هر پشته به یک نور همی کان نشود.
سنائی.
تا عرض دهد لشکر پیروزه سلب را
بر پشته و بالای زمین راجل و راکب.
سوزنی.
چون مسافت میان دو لشکر نزدیک شد امیر ناصرالدین منکروار بر پشته رفت. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی نسخه ٔ خطی مؤلف ص 27). سلطان چون حدت بأس و شدت مراس آن قوم مشاهده کرد بر پشته ای فروآمد. (ایضاً ص 268).
همچو عرصه ْٔ پهن روز رستخیز
نه گو و نه پشته نه جای گریز.
مولوی.
چون به پشته ٔ فراجون رسیدم به پیری ملاقات شد. (انیس الطالبین بخاری). چون بکنار قلان تاشی رسید برف تمامت گوها را با پشته برابر کرده بود. (جهانگشای جوینی).
از خون بکوه و دشت روان گشت جویبار
وز کشته پشته های عظیم آمد آشکار.
اَمیل، ذَریح، پشته ٔ ریگ که یک میل عرض او باشد. (صراح). ذَریح، پشته ها. (منتهی الارب). ضواجع؛ پشته ها. کُمزَه؛ پشته ای از خاک یا ریگ. کِفَر؛ پشته ای از کوه. مَصد؛ پشته ٔ بلند. مَصاد؛ پشته ٔ بلند. (منتهی الارب).قوداء، طِنی، پشته ٔ بلند. قوعله، قضه، پشته ٔ خرد. قائده؛ پشته ٔ دراز گسترده بر زمین. کراغ، پشته ٔ دراز و بیرون برآمده از زمین سنگلاخ سوخته. عقبهُ مَحوج ٌ؛ پشته ٔ دور. عقبهُ مَتوح ٌ؛ پشته ٔ دور و دراز. بُلطه؛ نام پشته ای. قَضفَه؛ پشته ای که از یک سنگ نماید. کتول الارض، پشته های زمین و آنچه بلند برآمده باشد از آن.قُنفدُ؛ پشته های تنگ در راه. هدود؛ پشته ٔ شاقه. عقبه ٔ شاقه. صواح، پشته ٔ بلند از زمین. خوصاء؛ پشته ٔ بلند زمین. مداخل، پشته ٔ بلند مشرف بر زمین سیراب. صَلَغ؛ پشته ٔ سرخ. اکمه مفترشهالظهر؛ پشته ٔ گسترده همواریست. اکمه عبلاء؛ پشته ٔ درشت. عثعث، پشته ٔ بی گیاه. عثال، پشته ای است درشت یا رودباری در زمین جذام. فرزه، راه بر پشته. ذناب، آب رو میان دو پشته. خش ّ؛ پشته ٔریگ. خشرم، پشته ٔ بلند که سنگ ریزه های آن أملس باشد. مخرم الاکمه، پشته یا کوه که منفرد باشد از دیگر. خرماء؛ هر پشته که از آن بزمین پست فروروند. خرم الاکمه،پشته یا کوه که جدا باشد از دیگر. خشبل، پشته ٔ سخت.ضرس، پشته ٔ درشت. دمادم، پشته های نرم خاکین. رِعص، پشته ٔ ریگ مجتمع. دکاء؛ پشته ٔ زمین از خاک نرم. هدمل، پشته ٔ بلند فراهم آمده. شعبه، هذلول، زیراء، زَیراء، زیری، زازِیَه، زیراه، زیزآءه؛ پشته ٔ خرد. صَهوه؛برج بر سر پشته و توده. عبابید یا عبادید؛ پشته ها. غملول، پشته ٔ بلند. غفو، غفیه؛ پشته ٔ بلند که آب بر آن نرود. غلباء؛ پشته ٔ بزرگ و بلند. عنز؛ پشته ٔ سیاه. عنز؛ پشته ٔ خرد. عنوت و عنتوت، پشته ٔ دشوارگذار. قارهٌ عیطاء، پشته ٔ بلند. عقاب، پشته و هر بلندی زمین که بسیار دراز نباشد. (منتهی الارب). || کوز (در زراعت). || این کلمه چون مزید مؤخر در اعلام جغرافیائی بکاررود: جورپشته. راه پشته. رکاپشته. سه پشته. چل پشته. گل پشته. قلعه پشته. میان پشته. هلوپشته. کلاپشته.
- از کشته پشته ساختن، بسیار کشتن.
- پشته انداختن یا پشته کردن قنات، فروریختن مجرای آن. پاره هائی از سقف و دیوار آن واریز کردن (اصطلاح مقنیان).
- پشته بندی کردن، زمین را پشته ها کردن برای بعض کشت ها چون کشت سیب زمینی و غیره.
- پشته ٔ قنات، مسافت میان دو میله است. رجوع به میله شود.
- پشته ناک، زمینی که پشته ٔ بسیار دارد: طِلع؛ زمین پشته ناک. (منتهی الارب).
- دوپشته یا سه پشته ایستادن، به دوتن یا سه تن یا به دوصف و سه صف ایستاده بودن.

پشته. [پ ُ] (اِخ) نام یکی از قرای آمل مازندران. (مازندران و استرآباد رابینو ص 114).


بلندی

بلندی. [ب ُ ل َ] (حامص، اِ) برآمدگی، نقیض پستی و کوتاهی. (ناظم الاطباء). برشدگی. شُموخ. عَرار. عَلاوه. عِلْو یا عُلُوّ. قُردَوه. قِنی ̍:
گشاده شود کار چون سخت بست
کدامین بلندی که نابوده پست.
ابوشکور.
همی داشتش چون یکی تازه سیب
که اندر بلندی ندیدی نشیب.
فردوسی.
جهان را بلندی و پستی توئی
ندانم چه ای هرچه هستی توئی.
فردوسی.
زایران برآرم یکی تیره خاک
بلندی ندانند باز از مغاک.
فردوسی.
بدرد دل و مغزشان از نهیب
بلندی ندانند باز از نشیب.
فردوسی.
زمین را بلندی نبد جایگاه
یکی مرکزی تیره بود و سیاه.
فردوسی.
تا در بر هر پستی پیوسته بلندیست
تا درپس هر لیلی آینده نهاریست.
فرخی.
هَدهَده؛ فرود آوردن چیزی را از بلندی به پستی. (از منتهی الارب). || علو. بالایی. (فرهنگ فارسی معین). رفعت. (آنندراج) (غیاث):
آفتابی بدان بلندی را
لکه ٔ ابرناپدید کند.
سعدی.
- بلندی همت، بلندهمتی. دارای همت بلند بودن: نوع سیم از انواع تحت جنس شجاعت، بلندی همت است. و آن عبارتست از آنکه نفس را در طلب جمیل سعادت و شقاوت این جهانی در چشم نیاید و بدان استبشار و ضجرت نماید تا بحدی که از هول مرگ نیز باک ندارد. (نفائس الفنون، حکمت عملی). || درازی. (غیاث) (آنندراج). طول. (فرهنگ فارسی معین):
هرگزبود آدمی بدین زیبایی
یا سرو بدین بلندی و رعنایی.
سعدی.
- امثال:
بلندی شمشیر چه باید گامی پیش نه، یونانیان می نویسند که جوانی از مردم اسپارطه از کوتاهی شمشیر خویش شکایت میکرد، مادر گفت از صف گامی پیش نه. لیکن ظاهراً این مثل در ایران نیز متداول بوده و عامیان امروز گویند: بلندی قداره بی فایده است یک قدم جلو. (از امثال و حکم دهخدا). و رجوع به روزنامه ٔ فکر آزاد شماره ٔ 40 سال اول شود.
- بلندی روز؛ فراخی آن. وقت نیمروز: شدّالنهار؛ وقت ارتفاع نهار و بلندی روز. (منتهی الارب). || ارتفاع. (از ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). شَرَف. سَمک: هریکی را [از هرمان مصر] چهارصد ارش دراز است اندر چهارصد ارش پهنا اندر چهارصد ارش بلندی. (حدود العالم). || بزرگی و افراختگی. (ناظم الاطباء). بزرگی و عظمت. (فرهنگ فارسی معین). ذِکر. رِفعه. سَناء. علاء. عُلوّ. عُلی ̍. فُخَیمه. مَسعاه. مَعلاه:
بزرگی و فیروزی و فرهی
بلندی و دیهیم شاهنشهی.
فردوسی.
بدین بارگاهش بلندی بود
بر موبدان ارجمندی بود.
فردوسی.
فروغ و بلندی نجوید ز کس
دل افروز رخشنده اویست و بس.
فردوسی.
رخ مرد را تیره دارد دروغ
بلندیش هرگز نگیرد فروغ.
فردوسی.
گر وصل توام دهد بلندی
هجران تو آردم به پستی.
خاقانی.
ببینیم کز ما بلندی کراست
درین کار فیروزمندی کراست.
نظامی.
بلندیت باید تواضع گزین
که آن بام را نیست سلّم جز این.
سعدی.
بلندی به ناموس و گفتار نیست
بلندی به دعوی و پندار نیست.
سعدی.
بگردن فتد سرکش تندخوی
بلندیت باید بلندی مجوی.
سعدی.
کَساء؛ بلندی مرتبه. (منتهی الارب).
- بلندی دادن، عظمت دادن. پایگاه رفیع بخشیدن. به مقام عالی رسانیدن:
بلندی تو دادی تو ده زور و فر
که خواهم از او باز خون پدر.
فردوسی.
دوستان و دشمنانش را بلندی داد چرخ
دوستانش را ز بخت و دشمنانش را ز دار.
امیرمعزی (از آنندراج).
- بلندی منش، طبع بلند داشتن:
زن و مرد را از بلندی منش
سزد گر برآید سر از سرزنش.
فردوسی.
|| کبر و غرور:
بدان تا ز فرزند من بگذری
بلندی گزینی و گندآوری.
فردوسی.
ز فرمان اگر یک زمان بگذری
بلندی گزینی و گندآوری.
فردوسی.
|| قوت در آواز. جهر در صوت. جهری. جهوری بودن صوت. (یادداشت مرحوم دهخدا). جِرم.
- بلندی دادن سخن، شیوا کردن آن. فصیح و بلیغ ادا کردن آن:
به فرخ فالی و فیروزمندی
سخن را دادم از دولت بلندی.
نظامی.
- بلندی دادن ناله، به آوای بلند نالیدن. ناله سر دادن. زار نالیدن. به آوای بلند گریستن:
گر نیاید آن کمان ابروی من مانند تیر
صد بلندی میدهم هر ناله ٔ آهسته را.
علی خراسانی (از آنندراج).
|| (اِ) جای بلند. مکان مرتفع. جای رفیع. (یادداشت مرحوم دهخدا). پشته. فراز. أمت. أوج. رابیه. رَباءه. رباوه [رَ / رِ / رُ وَ]. رَبْو (رِبْو، رُبْو). صعود. قنوع. مَشرف. مَشرفه: این ملک بر سر بلندی نشسته بود با تنی چند از خاصگان خویش. (نوروزنامه).
چو سیلاب ریزان که در کوهسار
نگیرد همی بر بلندی قرار.
سعدی.
اِرتباء، استعلاء؛ بر بلندی برآمدن. (منتهی الارب). اَعراف، بلندیها میان بهشت و دوزخ. (ترجمان القرآن جرجانی). خُطمه؛ بلندی کوه. (منتهی الارب). سَرکوب، بلندییی که بر قلعه ها و خانه ها مشرف بود. (از برهان). || قله. (ناظم الاطباء). بالا. سر:
به یک دست ایوان یکی طاق دید
ز دیده بلندی او ناپدید.
فردوسی.
به کوه رهو برگرفتند راه
چه کوهی بلندیش بر چرخ ماه.
اسدی.
- بلندی طاق، در اصطلاح معماری و ساختمان، خیز. (از فرهنگ فارسی معین). مرتفعترین قسمت طاق که مشابه قله است در کوه.

بلندی. [ب ُ ل َ دا] (ع اِ) پهنا. (منتهی الارب). عریض و پهن. (اقرب الموارد).

گویش مازندرانی

بلندی

بلندی – جای مرتفع


پشته پشته

گروه گروه، بیش از اندازه، بیش از حد

فرهنگ فارسی هوشیار

بلندی

(صفت) علو بالایی مقابل پستی کوتاهی، ارتفاع، درازی طول، بزرگی عظمت، (اسم) قله (کوه)، نجد مقابل غور، اوج و ذروه. یا بلندی طاق. خیز (در ساختمان) .

فرهنگ معین

بلندی

(ص نسب.) علو، بالایی. مق. پستی، کوتاهی، ارتفاع، درازی، طول، بزرگی، عظمت، (اِ.) قله (کوه)، نجد. مق. غور، اوج، ذروه. [خوانش: (~.)]

فارسی به عربی

بلندی

ارتفاع، اعلاء، مصعد، منوال

معادل ابجد

پشته بلندی

803

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری